مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

پسرک چهار دست و پا رو!!!!

عزیز دلم امشب برای شام سوسیس درست کردم برای بابا رضا و توی یه دیس تزئین کردم و با گوجه و سس و ... آوردم برای بابایی و برگشتم توی آشپزخونه که ظرفها رو بشورم (میدونی که مامان به سوسیس ، کالباس و ژامبون و ... حساسیت داره عزیزم!). که یه دفعه دیدم بابا با هیجان خاصی صدام میکنه که بیا ببین مهران رو...دیدم از فاصله حدودا دو متری بابا داری میای کم کم به سمت دیس سوسیس...پسرم داشت چهار دست و پا می اومد به سمت باباش و البته دیس رنگارنگ غذاش!!!! قربون اون دست و پاهای کوچولوت برم که هنوز بلد نیستی درست باهم هماهنگشون کنی و سریع خودت رو برسونی. وای به روزگار من و بابا رضا که تو میخوای راه بیفتی گوشه گوشه خونه رو بگردی مامان جون! هیچ مسئله ای ...
18 بهمن 1392

اولین عروسی که مهران دعوت شد!

گل پسرم برای اولین بار باهم دیگه رفتیم عروسی. بذار همین جا بگم که که عروسی نوه خاله بابارضا بود، رضای دختر خاله منیژه. (شاید بعد ها که ازم میپرسی یادم نباشه عروسی کی بود) لباسای خوشگلت رو به اضافه پاپیون سفید رنگت تنت کردم و با عمه معصومه عزیز راه افتادیم به سمت تالار. هوا خیلی سرد بود و زمین هم به خاطر برفی که این یکی دو روز نصفه و نیمه باریده بود، حسابی لیز شده بود. با هزار ترس و لرز قدم برمیداشتیم مامان جون حدودای ساعت هشت و ربع بود که رسیدیم تالار رضا. اکثر مهمونها اومده بودند. تا رسیدیم به خاطر صدای فوق العاده بلند خواننده ای که به زبان ترکی داشت آهنگ میخوند خیلی ترسیدی و جیغت رفت به آسمون. اصلا نذاشتی بریم پیش عمه ها...بردمت توی ی...
17 بهمن 1392

بالغ شدن پسرمون

عزیزدل مامان و بابا...چی بگم من از تو....دیگه واسه خودت مرد شدی عزیزم. دوست نداری همش به حالت خوابیده باشی، دوست داری بشینی. البته مثل خودم لجبازی و دوست نداری چیزی پشتت باشه که کمک باشه برات. میگی خوودم میتونم بشینم!!! چی بگم...! یکی دو روزی هست که چیزی رو که توی دستت هست رو میتونی پرت کنی یه کم اون طرف تر. البته بعدش خیلی زحمت میکشی که خودت رو برسونی بهش. دائما هم که مشغول ریشه های فرش هستی که پیداشون کنی و از جاشون بکنی. تازگی ها وقتی بابا رضا میرسه خونه تازه یادت میاد که از صبح تاحالا ندیده بودیش و بغض میکنی و سرت رو میذاری رو زمین و میزنی زیر گریه که بیاد نازت رو بکشه و بغلت کنه گل پسرم. باورم نمیشه ...؟!!! میری بغل بابا و یکی از دس...
16 بهمن 1392

هفت ماهگی مهران

پسر عزیزم امشب من و بابا رضا برای ماهگرد هفتم زندگیت، یه کیک کوچولو گرفتیم و با عمه خدیجه اینا و عزیز هفت ماهگیت رو جشن گرفتیم. تو که از ساعت 4 عصر دیگه نخوابیده بودی...خیلی سرحال نبودی گل پسرم. طبق روال همیشگیت هم که هیچ جا الا خونه خودمون نمیخوابی مگه بغل من یا بابا رضا باشی اونم برای چند دقیقه. یه کم بی تابی میکردی عزیزدلم...آخه میخواستی حمله کنی به کیک قرمز رنگت که ببینی چه جنسی و چه مزه ایه؟!!!  کاش میشد واقعا میذاشتم که بری توی کیک و حالشو ببری نازنینم. ولی در عوض یه کوچولو از قسمت اسفنج کیکت از دست مامان خوردی قربونت برم... نوووووووووووووووووش جونت عزیزم هفت ماهگیت مبارک مهران نازم امیدوارم لبت همیشه خندون و دلت هم...
12 بهمن 1392

چکاپ ماه هفتم مهران

مهرانم الان که دارم وبلاگت رو به روز میکنم شما خوابیدی عزیزم. بعد از مدتها که قصد داشتم ببرمت پیش دکتر نیکجو که معایته بشی، بالاخره دوم بهمن ماه جور شد و دوتایی رفتیم  چون بابا رضا آموزشگاه بود و کلاس داشت و نمیتونست همراهمون بیاد نازنینم. بعد از کلی معطلی سه ساعته توی مطب به خاطر نوبت نداشتن و شیطنت ها و آواز خوندن تو توی سالن و راه بردن ها...نوبتمون شد. آقای دکتر بعد از معاینه شما با من هم عقیده شدن که یه مشکلی هست که شما کم اشتها شدی. برات آزمایش خون و ادرار تجویز کردن و منم از همون لحظه غصه م گرفت که چقدر قراره اذیت بشی برای آزمایش خونی که ازت میگیرن.  ایشون توصیه کردن که مصرف روغن زیتون رو بالا ببریم چون هم برای قد ...
6 بهمن 1392
1